بچه که بودم بابام خدابیامرز یه وانت قراضه داشت، یروز که من همراهش بودم یجا تو سرپایینی ماشینو پارک کرد و چون ماشین ترمز دستی نداشت ماشینو میذاشت تو دنده که حرکت نکنه. به منم گفت بشین تو ماشین تا من بیام به چیزی هم دست نزن بابا جان. گفتم باشه. رفت و منم واقعا به چیزی دست نزدم ولی پامو یذره رو پدال کلاچ فشار دادم دیدم چقدر نرمه، منم از اونجا که از بچگی عاشق چیزای نرم بودم تا ته پامو فشار دادم رو کلاچ و ماشین شروع کرد به حرکت. ولی من چون ریزه میزه بودم پامو که فشار دادم رو کلاچ کله م دیگه اومده بود رسیده بود زیر فرمون، یعنی اصلا متوجه نشدم که ماشین حرکت کرده. بعد از چند ثانیه دیدم بابام داره کنار ماشین مثل موشک میدوه و میگه یا ابلفضل یا سلطان قابوس.. منم چون متوجه حرکت ماشین نبودم پیش خودم گفتم بابای من چرا خل شده داره کنار ماشین درجا میدوئه داد میزنه، ولی بعدش گفتم حتما موشی سوسکی چیزی رفته تو پاچه ش، کله مو آووردم بالا که ببینم چی شده پام از رو کلاچ برداشته شد ماشین دوتا ترتر کرد و وایساد، ولی بابام چون خیلی سرعت گرفته بود واینستاد و یه ۲۰۰ متر جلوتر تونست متوقف بشه و برگشت سمت ماشین گفت پدرسگ مگه نگفتم به چیزی دست نزن، منم گفتم بخدا به چیزی دست نزدم فقط پامو فشار دادم رو این و واسه اینکه دقیقتر متوجه بشه پامو دوباره فشار دادم رو اون و مجددا ماشین حرکت کرد. بابام باز شروع کرد به دویدن و هی میگفت پاتو از رو اون بردار پدرسگ، منم بالاخره پامو برداشتم و ماشین متوقف شد ولی بازم بابام متوقف نشد رفت ۲۰۰ متر جلوتر تونست وایسه.
نفس زنان برگشت سمت ماشین سرشو پدرسگ گویان از پنجره آوورد تو یه پسگردنی بزنه که من جاخالی دادم دستم خورد به دنده و ماشین مجددا راه افتاد. ولی اینبار دیگه بابام دنبال ماشین نمیدوئید چون تا کمر داخل ماشین بود و همراه ماشین میومد. دوتا دستاش رو فرمون و دوتا پاهاش بیرون از پنجره، میگفت پاتو از رو اون بردار پدرسگ، منم جفت پاهامو آووردم بالا گفتم بخدا پام رو چیزی نیست. خلاصه تقریبا سرعت ماشین به هشتاد نود کیلومتر که رسیده بود تونست کامل بیاد داخل و منو پرت کنه اونور و پاشو گذاشت رو ترمز، ماشین بلافاصله متوقف شد، ولی اینبار من متوقف نشدم با سر رفتم تو شیشه.
قبل از اینکه دوباره برگردم رو صندلی یه پسگردنی خوردم مجددا با سر رفتم تو شیشه، تقریبا یه سی چهل ثانیه پسگردنی از بابام بود و با سر تو شیشه رفتن از من.
از اون به بعد دیگه هروقت قرار بود من تنها تو ماشین باشم یه فرقون آجر خالی میکرد جلو چرخای ماشین.
آخرم یروز ماشینو زیر قیمت فروخت چون من دیگه میترسیدم از نرمی کلاچ لذت ببرم بجاش لامپ سقفی ماشینو باز میکردم جاش یه سکه فرو میکردم سکه داغ میشد و از داغی سکه لذت میبردم، که همینم باعث شد سیمکشی ماشین کلا بسوزه و مرحوم خرج سیمکشی رو نداشت و ماشینو فروخت. بعد از اون دیگه واسه لذت بردن از چیزای نرم و داغ رفتم سراغ آب کردن سرب رو اجاق گاز که خب بگذریم، فکرشم هنوز انگشتامو میسوزونه.